اگه این ذهنِ افسار گسیخته درست یاری کنه، فکر میکنم همهچیز از یه تئاتر در مهدکودک شروع شد. شاید حتی اگه دقیقتر بشم میتونم بگم؛ از تعریفها و تمجیدهای قبل از یه تئاتر در مهدکودک!
واسه اینکه سردرگم نشید باید یککم بیام عقبتر و برسم به اینکه من تو اون دوران چطوری بودم! از کجا شروع کنم؟! آها! من یه پسر بچهی بسیار شیطون، شلوغ، ورّاج بودم و (احتمالا چون هم بچه اول بودم و هم با مامانبزرگ و بابابزرگم زندگی میکردیم و نوه اول اونا هم بودم) بسیار هم لوس!! (البته کلمه “بسیار” رو خاطرات بقیه عاریه میگیرم!) حتی روایت شده روز اول مهدکودک چون تمایلی به رها کردن خونه، مادرم و منطقه امنی که ذهنم برام ساخته بود، نداشتم؛ حسابی با گریه و فحش و بدوبیراه و کتک زدن مربیها و بقیه دستاندرکاران مهدکودک از خجالتشون دراومدم! (اونم با شدتِ زیاد! دیگه لوس بودن این چیزا رو هم داره!) البته که تو این دنیا آدم باید چِغِر باشه که ظاهراً من از همون اول میخ رو سفت کوبیدم! =)
راستی یادمه اسم مربی مهدکودکم خانوم پروانه خورشیدزاده بود که الحق و والانصاف هم مثل اسمش گوگولی مگولی و دوستداشتنی و زیبا بود! باید پیداش کنم برم ببینمش ولی قبلش از همین تریبون ازت معذرت میخوام اگه زدمت!! بالاخره اون موقع هنوز با هم دوست نشده بودیم و از نظر من میخواستی علیه قبله عالم (لقبم!) توطئه کنی و قبله عالم هم که به این سادگیها تن به ذلتِ تسلیم نمیداد و نمیده!
خب خب داشتم میگفتم (یه ثانیه این ذهنِ لامذهب رو وِل کنم عین کشِ تمبون در میره و یه “درباره من” کوچولو میشه قصهی حسین کُردِ شبستری!) آره! تئاتر در مهدکودک! آخرای مهدکودک، خانوم خورشیدزاده چندتا از بچهها رو انتخاب کرد که یه تئاتر اجرا کنن از قضا منم توی تئاتر یه نقش خیلی خیلی مهم و کلیدی داشتم! (نمایشنامه هم اینطوری بود که یه آتیشِ بدجنس میومد و میخواست کل جنگل رو نابود کنه ولی آب و خاک و باد و یه دختر جذاب که نقشش یادم نیست و … نمیذارن! البته طبیعتاً باد باید با من همدست میبود! یادم نمیاد هیچیشو! همینقدر یادمه دیگه ولی خیلی خفن و قوی بود! بهبه! حتی یادمه خانوم خورشید زاده با مقوای بزرگ طرح شعله آتیش و قطره آب و باد و شاخ و برگ درخت و … رو درآورده بود و رو لباس آبی مهدکودکمون چسبونده بود!!)
یادتونه گفتم یه نقش خیلی مهم و کلیدی داشتم؟! چرت و پرت گفتم!! نقش یکی از چندتا درخت رو داشتم که آتیش قرار بود بیاد بسوزونتشون و بقیه نمیذاشتن! همینجوری باید یه جا بیحرکت و بیدیالوگ وایمیستادم و تا آخر نمایش تکون نمیخوردم! 😐 از همون اول هم خوشم نمیومد درخت باشم بالاخره هرچی نباشه خیلی شر و شیطون بودم ولی خب برای اولین بار توی عمرت توی تئاتر بودن بیش از اندازه هیجان انگیزه و ذهن سمت دیگهای نمیرفت! البته که همون لوس بودنه توی اعتماد به نفسم تاثیر داشته و احتمالاً به همین دلیل حتی کوچکترین اعتراض یا ابراز توانمندیای هم به نکردم! جایگاهم توسط بقیه مشخص شد؛ بهم گفتن درخت باش و من درخت شدم! بیحرکت! بیاعتراض! ولی از همون بچگی استعداد نافرمانی از تموم وجودم زبونه میکشید! همهچیز از اونجایی شروع شد که فهمیدم من درخت نیستم و نخواستم درخت باشم!
استعداد نافرمانی! خواستم درخت نباشم! زکی بشین بچه! تموم نشده! وقت نکردم بنویسمش! ادامه دارد…
پ.ن: سر اون لچه دیگه چی اومد و عذاب وجدان
دیدگاهتان را بنویسید